یه دختر کوری تو این دنیای نامرد زندگی میکرد .این دختره یه دوست پسری داشت که عاشقه اون بود . دختره همیشه می گفت اگه من چشمامو داشتم و بینا بودم همیشه با اون می موندم . یه روز یکی پیدا شد که به اون دختر چشماشو بده . وقتی که دختره بینا شد دید که دوست پسرش کوره . بهش گفت من دیگه تو رو نمی خوام برو . پسره با ناراحتی رفت و یه لبخند تلخ بهش زد و گفت : مراقب چشمای من باش !!!!!!
چقدر دوست داشتم یک نفر از من می پرسید
چرا نگاه هایت انقدر غمگین است؟
چرا لبخندهایت انقدر بی رنگ است؟
اما افسوس ...
هیچ کس نبود همیشه من بودم و من و تنهایی پر از خاطره
اری با تو هستم ..
با تویی که از کنارم گذشتی ...
و حتی یک بار هم نپرسیدی چرا چشم هایت همیشه بارانی است
ممنون که از وبلاگ اتاق ۱۸ دیدن کردید
همین طور از نظری که دادین حق با شماست
من تمام سعی خودم رو می کنم تا این بلاگ رو بهتر از قبل بشه
خوشحال میشم باز هم سر بزنید و ما رو راهنمایی کنید
باتشکر نویسنده اتاق ۱۸
بای
با عرض سلام
من میخوام بگم که اشگمکم در امد وقتی که این مطلب رو خوندم خیلی ممنون به خاطر این متن من با اجازتون این مطب رو در وبم گذاشتم برام اف بذارید
ممنون
فعلا بابای