صفای آرزویم را – که چون خورشید تابان بود – می دیدند
چنین از شاخسار هستی ام آسان نمی چیدند
گل عشقی چنان شاداب را پرپر نمی کردند
به باد نامرادی ها نمی دادند
به صد یاری نمی خواندند
به صد خواری نمی راندند
چنین تنها، به صحراهای بی پایان اندوه نمی بردند
دلم می خواست، یک بار دیگر او را کنار خویش می دیدم
به یاد اولین دیدار، در چشم سیاهش خیره می ماندم
دلم یک بار دیگر همچو دیدار نخستین، پیش پایش دست و پا می زد
شراب اولین لبخند در جام وجودم های و هوی می کرد
غم گرمش نهان گاه دلم را جست و جو می کرد
دلم می خواست دست عشق چون روز نخستین
هستی ام را زیر و رو می کرد ...
سلام
وبلاگت واقعا قشنگه ....
مخصوصا همین شعرت
برات ارزوی موفقیت می کنم
سلام
زیبا بود...موفق باشی